#بزرگ‌ترین درد، خانه‌ی خالی نیست…

#بزرگ‌ترین درد، خانه‌ی خالی نیست…
#هفتاد سال طول کشید تا بفهمم عمیق‌ترین درد، #سکوت یا تنهایی نیست.
بلکه زندگی در میان آدم‌هایی‌ست که دیگر تو را نمی‌بینند.
اسم من ماریاست.
امسال هفتاد سالم شد.May be an image of text
عددی که پر از معنا، خاطره و سنگینی‌ست.
اما شادی نیاورد.
حتی کیکی که عروسم پخت، بی‌مزه بود.
یا شاید مشکل از من است… اشتهای من برای شیرینی، توجه، و حتی خودِ زندگی از بین رفته است.
سال‌ها فکر می‌کردم پیری یعنی تنهایی؛
خانه‌ای ساکت، تلفنی که زنگ نمی‌زند، یک‌شنبه‌هایی خالی.
اما حالا می‌دانم ــ بدتر از خلأ، خانه‌ای‌ست پر از آدم‌هایی که در آن نامرئی شده‌ای.
ده سال از مرگ همسرم می‌گذرد.
چهل سال کنار هم بودیم ــ ساده، عاشقانه، ناقص، واقعی.
او می‌توانست در را تعمیر کند، آتش را روشن کند، یا با چند کلمه آرامم کند.
وقتی رفت، تکیه‌گاهم فرو ریخت.
پیشِ بچه‌هایم ماندم، کارلوس و لائورا.
همه چیزم را به آن‌ها دادم ــ نه از سر وظیفه، بلکه چون تنها شکل عشق ورزیدن را همین بلد بودم.
فکر می‌کردم محبت روزی برمی‌گردد.
اما دیدارها کم‌کم کم شد.
«مامان، الان وقت ندارم.»
«شاید آخر هفته بیام.»
و من همچنان منتظر ماندم.
تا یک روز کارلوس گفت:
«مامان، بیا با ما زندگی کن. نباید تنها باشی.»
وسایلم را جمع کردم، پتویم را بخشیدم، قهوه‌ساز قدیمی‌ام را فروختم، پیانو را جا گذاشتم ــ
و به خانه‌ی بزرگ و روشنشان رفتم.
اولش همه‌چیز خوب بود.
نوه‌ام بغلم کرد، لائورا برایم قهوه ریخت.
اما کم‌کم همه‌چیز تغییر کرد.
«مامان، صدای تلویزیون رو کم کن.»
«بهتره بری توی اتاقت، مهمون داریم.»
«مامان، دوباره لباس‌هاتو با لباس‌های ما قاطی کردی؟»
و پشت این جمله‌ها پنهان بود:
«خوشحالیم که اینجایی، اما زیاده‌روی نکن.»
«مامان، این دیگه خونه‌ی تو نیست.»
خواستم کمک کنم ــ غذا پختم، تمیز کردم، از بچه مراقبت کردم.
اما کم‌کم احساس کردم شبیه سایه شده‌ام.
یا بدتر… باری روی دوششان.
شبی صدای لائورا را شنیدم که با تلفن می‌گفت:
«مادرشوهرم مثل مجسمه‌ایه گوشه‌ی خونه ــ هست، اما وقتی ساکته راحت‌تری.»
آن شب نخوابیدم.
به سقف خیره شدم و فهمیدم ــ خانواده‌ام نزدیکم بودند، اما هیچ‌وقت این‌قدر تنها نبوده‌ام.
یک ماه بعد، رفتم.
بهشان گفتم دوستی در روستا برایم اتاقی پیدا کرده.
کارلوس گفت: «برای خودت خوبه، مامان.» و در صدایش آسودگی بود.
حالا در آپارتمانی کوچک در حومه‌ی گرانادا زندگی می‌کنم.
قهوه‌ام را خودم دم می‌کنم، کتاب می‌خوانم، نامه‌هایی می‌نویسم که هرگز فرستاده نمی‌شوند.
هیچ‌کس حرفم را قطع نمی‌کند. هیچ‌کس قضاوتم نمی‌کند.
هفتاد ساله‌ام.
دیگر انتظاری ندارم.
فقط می‌خواهم دوباره احساس انسان بودن کنم ــ نه باری، نه سایه‌ای.
فهمیده‌ام تنهاییِ واقعی در خانه‌ی خالی زندگی نمی‌کند.
تنهایی یعنی در میان کسانی باشی که دوستشان داری… و هیچ‌کدام به چشمانت نگاه نکنند.
یعنی تحملت کنند، اما دیگر به حرفت گوش ندهند.
یعنی وجود داشته باشی، اما نامرئی شده باشی.
پیری در چین و چروک‌ها نیست.
در عشقی‌ست که با تمام دل دادی ــ
و دیگنر هیچ‌کس آن را نمی‌خواهد. 💔
*تقدیم به تمامی عزیزانم*SMS

 

این نوشته در مقالات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *